سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، توگوشی زدن، کشیده زدن، لت زدن، تپانچه زدن، کاز زدن، سرچنگ زدن، صفعه زدن، صفع
سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، توگوشی زَدَن، کِشیده زَدَن، لَت زَدَن، تَپانچِه زَدَن، کاز زَدَن، سَرچَنگ زَدَن، صَفعِه زَدَن، صَفع
چنپاتمه زدن. چندک زدن. بچک نشستن. برسردو پای نشستن: چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گرددنمک از گذارش سبک. جامی (از فرهنگ رشیدی). به دو زانو دمی که بنشیند همچو اروانه ایست کو زده چک. میلی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به چک و چوک شود
چنپاتمه زدن. چندک زدن. بچک نشستن. برسردو پای نشستن: چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گرددنمک از گذارش سبک. جامی (از فرهنگ رشیدی). به دو زانو دمی که بنشیند همچو اروانه ایست کو زده چک. میلی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به چک و چوک شود
ضربه وارد کردن با چوب بر چیزی. ضربت بوسیلۀ چوب. زخم و ضربه زدن با چوب و غیره. زدن با ترکه: همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان. فردوسی. کز این پس من او را بچوبی زنم که عبرت بگیرند از او بر زنم. فردوسی. زینب بطعنه گفت بزن خوب میزنی ظالم ببوسه گاه نبی چوب میزنی. ؟ ، با عصا یا ترکۀ درخت کسی را زدن و تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). با چوب بکف پای کسی زدن. زدن با چوب. تنبیه کردن. تأدیب کردن. مجازات کردن. حد زدن. کتک زدن. (یادداشت مؤلف). حبج، چوب زدن. (تاج المصادر بیهقی). - امثال: چوب خدا صدا ندارد، چون بزند دوا ندارد. یکی را چوب بپا میزدند میگفت: وای پشتم. ، تازیانه زدن. (ناظم الاطباء) ، بر هم نواختن قطعه چوبی بر تخته ای هنگام حراج و با آن اعلام قیمت کردن، در تداول عوام، قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج. در موقع حراج شخصی که عهده دار فروش کالاست دو قطعه چوبی را که دردست دارد بر هم میزند و آخرین بهای پیشنهاد شده را با صدای بلند اعلام میدارد. (فرهنگ فارسی معین). - چوب آخر را زدن، پایان کاری را اعلام کردن. در حراج ها معمولاً شخص حراج کننده چوبی بدست میگیرد و پشت میزی می ایستد هر دفعه که کسی قیمت جنس مورد حراج را بالا میبرد با چوب بروی میز میکوبدو با صدای بلند قیمت پیشنهادی آن کس را بازمیگوید واز جمع حاضران میپرسد که کسی بیشتر خریدار هست یا نیست. در تکاندن و گرد گرفتن از فرشها هم چوب آخر را وقتی بفرش میکوبند که در فرش گردی باقی نمانده باشد و بحقیقت کار گردگیری و تکاندن پایان گرفته باشد. - چوب حراج چیزی را زدن، در معرض تاراج و چپاول و غارت قرار دادن. رو به نیستی بودن آن چیز
ضربه وارد کردن با چوب بر چیزی. ضربت بوسیلۀ چوب. زخم و ضربه زدن با چوب و غیره. زدن با ترکه: همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان. فردوسی. کز این پس من او را بچوبی زنم که عبرت بگیرند از او بر زنم. فردوسی. زینب بطعنه گفت بزن خوب میزنی ظالم ببوسه گاه نبی چوب میزنی. ؟ ، با عصا یا ترکۀ درخت کسی را زدن و تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). با چوب بکف پای کسی زدن. زدن با چوب. تنبیه کردن. تأدیب کردن. مجازات کردن. حد زدن. کتک زدن. (یادداشت مؤلف). حبج، چوب زدن. (تاج المصادر بیهقی). - امثال: چوب خدا صدا ندارد، چون بزند دوا ندارد. یکی را چوب بپا میزدند میگفت: وای پشتم. ، تازیانه زدن. (ناظم الاطباء) ، بر هم نواختن قطعه چوبی بر تخته ای هنگام حراج و با آن اعلام قیمت کردن، در تداول عوام، قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج. در موقع حراج شخصی که عهده دار فروش کالاست دو قطعه چوبی را که دردست دارد بر هم میزند و آخرین بهای پیشنهاد شده را با صدای بلند اعلام میدارد. (فرهنگ فارسی معین). - چوب آخر را زدن، پایان کاری را اعلام کردن. در حراج ها معمولاً شخص حراج کننده چوبی بدست میگیرد و پشت میزی می ایستد هر دفعه که کسی قیمت جنس مورد حراج را بالا میبرد با چوب بروی میز میکوبدو با صدای بلند قیمت پیشنهادی آن کس را بازمیگوید واز جمع حاضران میپرسد که کسی بیشتر خریدار هست یا نیست. در تکاندن و گرد گرفتن از فرشها هم چوب آخر را وقتی بفرش میکوبند که در فرش گردی باقی نمانده باشد و بحقیقت کار گردگیری و تکاندن پایان گرفته باشد. - چوب حراج چیزی را زدن، در معرض تاراج و چپاول و غارت قرار دادن. رو به نیستی بودن آن چیز
چوب زننده. ضربه واردکننده با چوب: که تابر ما زمانه چوب زن بود فلک چوبک زن چوبینه تن بود. نظامی. ، فراش: قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت وفغفور پرده دار. منوچهری
چوب زننده. ضربه واردکننده با چوب: که تابر ما زمانه چوب زن بود فلک چوبک زن چوبینه تن بود. نظامی. ، فراش: قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت وفغفور پرده دار. منوچهری
بو آمدن از چیزی. و بنفسه، بمعنی بو دادن است. (از آنندراج) : ای فاخته ز ناله زن آتش ببوستان کآن گل امید نیست که بوی وفا زند. امیرخسرو (از آنندراج). ببزم شاه نرگس مست رفت و بو زند ترسم مگر کو خلق شاه هر دو عالم در دهان دارد. امیرخسرو (از آنندراج). - بو زدن زخم، بوی بد پیدا کردن زخم و آن علامت بد است برای زخم. (آنندراج) : گریه کردم داغ طعن دوستداران تازه شد از شکایت زخم شمشیر زبان بو میزند. اسیر (ازآنندراج)
بو آمدن از چیزی. و بنفسه، بمعنی بو دادن است. (از آنندراج) : ای فاخته ز ناله زن آتش ببوستان کآن گل امید نیست که بوی وفا زند. امیرخسرو (از آنندراج). ببزم شاه نرگس مست رفت و بو زند ترسم مگر کو خلق شاه هر دو عالم در دهان دارد. امیرخسرو (از آنندراج). - بو زدن زخم، بوی بد پیدا کردن زخم و آن علامت بد است برای زخم. (آنندراج) : گریه کردم داغ طعن دوستداران تازه شد از شکایت زخم شمشیر زبان بو میزند. اسیر (ازآنندراج)
گمان میکنم بمعنی سیلی و تپانچه زدن باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در چپ زدن خرد شوی راست دانی چپ خود ز جانب راست دانسته شوی بکار دانی بر سر صحیفۀ معانی. امیرخسرو (از امثال و حکم). - خود را به کوچۀ علی چپ زدن، کنایه است از تجاهل کردن درامری یا اظهار آشنائی نکردن با کسی. رجوع به چپ شود
گمان میکنم بمعنی سیلی و تپانچه زدن باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در چپ زدن خرد شوی راست دانی چپ خود ز جانب راست دانسته شوی بکار دانی بر سر صحیفۀ معانی. امیرخسرو (از امثال و حکم). - خود را به کوچۀ علی چپ زدن، کنایه است از تجاهل کردن درامری یا اظهار آشنائی نکردن با کسی. رجوع به چپ شود
کشیده زدن. سیلی زدن. تپانچه زدن. صفع. ذح ّ. با کف دست ضربۀ سخت به صورت کسی نواختن. و رجوع به چک شود، پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیلۀ چک. چارشاخ زدن. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک شود
کشیده زدن. سیلی زدن. تپانچه زدن. صَفع. ذَح ّ. با کف دست ضربۀ سخت به صورت کسی نواختن. و رجوع به چک شود، پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیلۀ چک. چارشاخ زدن. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چک شود
اختلاف بسیار جزئی داشتن (معمولاً در جملۀ منفی استعمال شود) : قیافه اش با قیافۀ او مو نمیزند، یعنی کوچکترین اختلافی ندارد. (از یادداشت مؤلف) ، در نهایت استقامت و راستی بودن. در استقامت اندک کجی نداشتن. در یک ردیف مستقیم قرار داشتن: رج آجرها که چیده است مو نمی زند، بر یک امتداد است، در نهایت حساسیت بودن و جزئی اختلاف را نشان دادن چنانکه ترازوئی دقیق
اختلاف بسیار جزئی داشتن (معمولاً در جملۀ منفی استعمال شود) : قیافه اش با قیافۀ او مو نمیزند، یعنی کوچکترین اختلافی ندارد. (از یادداشت مؤلف) ، در نهایت استقامت و راستی بودن. در استقامت اندک کجی نداشتن. در یک ردیف مستقیم قرار داشتن: رج آجرها که چیده است مو نمی زند، بر یک امتداد است، در نهایت حساسیت بودن و جزئی اختلاف را نشان دادن چنانکه ترازوئی دقیق
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 233تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 15 هزارگزی شمال شهرکرد و 3 هزارگزی راه پل زمانخان به سامان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 233تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش برنج و غلات وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
زانو زدن. (فرهنگ خطی) (فرهنگ سروری). بزانو درآمدن: پیش امیری و رئیسی در رکوع میروی و چوک میزنی. (فیه ما فیه). پیش باز آمدند و چوک زدند چوک چون اشتران لوک زدند. پوربهای جامی (از آنندراج). برانم از عقب کوچ کردۀ خود لوک زند جمازۀ سعیم به خیمه گاهش چوک. جامی (از فرهنگ سروری). مردمی کو مرا تموک زند پیش او دل بلا به چوک زند. لطیفی (از فرهنگ خطی). و گاهی بحذف واو نیز آمده است. (فرهنگ سروری). و چک مخفف آنست. (فرهنگ نظام) : چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گردد نمک از گذارش سبک. جامی (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). فروخفتن شتر و جز آن. استناخه. (یادداشت مؤلف)
زانو زدن. (فرهنگ خطی) (فرهنگ سروری). بزانو درآمدن: پیش امیری و رئیسی در رکوع میروی و چوک میزنی. (فیه ما فیه). پیش باز آمدند و چوک زدند چوک چون اشتران لوک زدند. پوربهای جامی (از آنندراج). برانم از عقب کوچ کردۀ خود لوک زند جمازۀ سعیم به خیمه گاهش چوک. جامی (از فرهنگ سروری). مردمی کو مرا تموک زند پیش او دل بلا به چوک زند. لطیفی (از فرهنگ خطی). و گاهی بحذف واو نیز آمده است. (فرهنگ سروری). و چک مخفف آنست. (فرهنگ نظام) : چو آنجا رسی زن در آن آب چک که گردد نمک از گذارش سبک. جامی (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی). فروخفتن شتر و جز آن. استناخه. (یادداشت مؤلف)
کتک زدن، قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج. توضیح در موقع حراج شخصی که عهده دار فروش کالاست دو قطعه چوی را که در دست دارد بر هم می زند و آخرین بهای پیشنهاد شده را با صدای بلند اعلام می کند
کتک زدن، قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج. توضیح در موقع حراج شخصی که عهده دار فروش کالاست دو قطعه چوی را که در دست دارد بر هم می زند و آخرین بهای پیشنهاد شده را با صدای بلند اعلام می کند